جدول جو
جدول جو

معنی خردمرد کردن - جستجوی لغت در جدول جو

خردمرد کردن
(بَ چَ دَ)
ریزه ریزه کردن. تفتیت. (یادداشت بخط مؤلف) : رض ّ، خردمرد کردن. (از تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شُ دَ)
ریزه ریزه کردن. تفتیت
لغت نامه دهخدا
(بَ وَدَ)
بدرد آوردن. رنجور ساختن. ایجاع. ایصاب. (تاج المصادر بیهقی). ایلام. (دهار). فجع. قفص. (منتهی الارب) :
مر آن چیز کآنت نیاید پسند
مکن هیچکس را بدان دردمند.
فردوسی.
وآخر کار دردمندم کرد
بندۀ خود بدم به بندم کرد.
نظامی.
، بیمار کردن. مریض کردن. ناخوش کردن:
هرکه مر او را کند او دردمند
کرد نداند به جهان کس دواش.
ناصرخسرو.
چراغی که مرگش کند دردمند
هم از روغن خویش یابد گزند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ دَ)
ریزه ریزه شدن: تهتّم، خردمرد شدن دندان. (تاج المصادر بیهقی). انفتات، خردمرد شدن. (زوزنی). تکسیر، خردمرد شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا